کبک ها(پست چهارم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 334274
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : mahtabi22

با صدای زنگ تلفن، دوباره به زمان حال برگشتم، تماس از آرزو بود. نگران شدم، نکند برای پدرم اتفاقی افتاده بود. هول و دستپاچه گفتم:

-آرزو، چی شده؟ بابا طوریش شده؟

همزمان نگاهم روی اخمهای در هم گره خورده ی ایرج، ثابت ماند. صدای آرزو به گوش رسید:

-داداش نگران نباش، زنگ زدم بگم بعد از ظهر که از شرکت بر می گردی داروی همیشگی بابا رو از داروخونه بگیر، تا چند روز دیگه تموم میشه

ایرج با همان اخمهای در هم چرخید و به سمت در اطاق رفت.

-مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟ نکنه برای بابا اتفاقی افتاده؟

-نه داداش، هیچ چی نیست نگران نباش،

نگاهم روی ایرج ثابت ماند که از اطاق خارج شد و در را بست. با غیض گفتم:

-اون شوهر الدنگت نمی تونه بره بیرون این چند قلم دارو رو بخره؟

آه کشید:

-داداش نمی خواد بخری، خودم می رم الان می خرم

کلافه از این همه طرفداری اش، دستی به پشت گردنم کشیدم. تا لحظه ی آخر کارهای آن کیومرث بی شرف را رفع و رجوع می کرد. صدایم بالا رفت:

-واسه من رستم دستان شدی؟ انگار مشکل من خریدن داروهاست، یکی دو ساعت دیگه داروها رو میارم

و باز هم گذشته ها مرا به میان خود کشیدند...

با دستانم روی فرمان ضرب می زدم:

-در آغوش بهار خونه داری، سراغ از گلرخ ملکی داری

و قهقهه زدم:

-با چهار تا لاستیک پنچر چی کار می کنی گلرخ ملکی

ایرج سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت، از گوشه ی چشم براندازش کردم و گفتم:

-چیه؟ تو لبی؟ دیدی حاجیت چی کار کرد؟ دختره سکته نکنه خوبه

ایرج سری تکان داد:

-دلم براش سوخت

پوزخند زدم:

-ببین، اگه می خوای هیچ وقت پس زده نشی همیشه تلافی کن، وگرنه داغون میشی، له میشی

کمربند را روی سینه اش جا به جا کرد:

-آخه اگه به تلافی کردن باشه که تو چند بار پشت سر هم این کارو کردی، ایمان این آخریه خیلی زیاد بود

آفتاب گیر ماشین را پایین زدم و گفتم:

-اگه جلوی ساسانیان اونجوری نمایش نمیومد، یکی دو روز بعد بی خیالش می شدم

و فکم را روی هم فشردم و از بین دندانهای کلید شده ام، گفتم:

-پا گذاشت رو دمم، منم پیاز داغشو زیاد کردم

-ایرج این همه کینه از کجا میاد آخه؟ اون دختره فقط بهت گفت تو عرعر کردی، همین، توی این دو سه هفته تو چند بار اذیتش کردی؟

راهنما زدم و وارد خیابان محله مان شدم:

-تو هم اگه تو خونواده ای زندگی می کردی که خاله و عمو و عمه و زن عمو بزرگه و ننه کوچیکه محلت نمی کردن مثه من عقده ای بار میومدی، ما خودمون خوردیم زمین و پاشدیم، بابای بدبخت من چند ساله از کار افتاده است، از وقتی تو محل کارش سرش ضربه دید دیگه کم کم حال و روزش تغییر کرد، اونوقت یه کدوم از این فک و فامیلا نیومدن دستمونو بگیرن، این حال و روز ماست ایرج، واسه همینه که دلم خیلی از زمینو زمون پره، هر کی پا رو دمم ببذاره بدجوری بهش تو دهنی می زنم

و جلوی خانه پارک کردم و گفتم:

-یه چیزی تو خونه جا گذاشتم، می خوام یه سر برم تا پیش مهندس کرمی، قراره بهم فوت و فن شرکت زدنو یاد بده، بعد از سربازی میرم دنبال کار شرکت، الان میام

و از ماشین پیاده شدم و زنگ در را فشردم، صدای آرزو را شنیدم:

-کیه؟

-آرزو، منم ایمان، برو تو اطاقم روی میز یه پوشه ی نارنجی رنگه برای من بیار

متوجه ی ایرج شدم که از ماشین پیاده شد و با دستپاچگی به سمتم آمد.

-چرا پیاده شدی؟ گفتم الان میام

-هیچ..هیچی

آرزو در خانه را باز کرد و با دیدن ایرج، به آرامی سلام کرد. ایرج انگار به لکنت افتاده بود:

-سل..ام، خوبین،

آرزو زیر لب تشکر کرد و پوشه را به سمتم دراز کرد:

-داداش بفرما

پوشه را از دستش گرفتم و خواستم به سمت ماشین بروم که صدای ایرج بلند شد:

-خانوم یوسفی، اینا...چیزن، جزوه های ریاضی، گفتم شاید برای کنکور به دردتون بخوره،

و اب دهانش را قورت داد:

-جزوه های دبیرستان و لیسانسمه، یه سری تستها رو هم براتون آوردم

اخم کردم و به ایرج زل زدم، انگار تازه متوجه ی رنگ پریده و دستپاچگی اش شده بودم. آرزو مستاصل به من زل زد تا از من کسب تکلیف کند، ایرج جزوه ها را به سمتش دراز کرد:

-بفرمایید

بی هوا جزوه ها را از دستش کشیدم:

-واسه من رستم دستان شدی؟

و آنرا سر و ته کردم و نیم نگاهی به آن انداختم:

-من جزوه داشتم، از من می گرفت

ایرج رو به من کرد:

-آخه گفته بودی جزوه هات کامل نیست

مکث کردم و با نگاهی خیره به او زل زدم. دلیل این خودشیرینی ها چه بود؟ نفسم را بیرون فرستادم و جزوه را به سمت آرزو گرفتم:

-برو تو

آرزو جزوه ها را از دستم گرفت و تند و سریع وارد خانه شد و در را بست. به سمت ماشینم رفتم....

................

ضربه ای به در اطاق خورد، آخرین برگه ی پروژه را ورق زدم. پروژه ی نان و آب داری بود. از چند هفته ی دیگر کلنگش را می زدیم.

-بیا تو

در اطاق نیمه باز شد و سر ایرج، بین دو لنگه ی در نمایان گشت:

-نمیری خونه ایمان؟ شرکت تعطیل شده، همه رفتن

سری تکان دادم و از پشت میز بلند شدم، کیفم را برداشتم و به سمت در خروجی به راه افتادم. ایرج چند قدم عقب رفت و با احتیاط گفت:

-چرا اینقدر پکری؟ واسه خاطرِ...

و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:

-واسه خاطر کیومرثه؟

نگاه تندی به او انداختم، بلافاصله گفت:

-صداتو شنیدم، داشتی با خواهرت حرف می زدی

همانطور که در شرکت را قفل می کردم، گفتم:

-بی پدر روزگار خواهرمو سیاه کرده، تو خونه هم مواد می کشه، از آرزو لجم می گیره، تا لحظه ی آخر پشت شوهرشه

و چرخیدم و از پله ها پایین رفتم، یک نفس غر می زدم:

-دیروز اونجا بودم می خواستم بزنم لهش کنم، خواهرم نذاشت، می زدمش، بخدا می زدم می کشتمش، نا نداشت از خودش دفاع کنه، یه گوشه افتاده بود و چرت می زد

و نفسم را بیرون فرستادم:

-دخترش هنوز چهار سالش نشده، اصلا انگار دیگه هیچی واسش مهم نیست مرتیکه ی آشغال

و یکباره وسط راه پله ها ایستادم، خاطرات گذشته دوباره از هر سو سر برآورد...

حامد پشت گردنش را می خاراند:

-پسر چه دلی از عزا در آوردیم، این دفه دو نفر بودن، یکیشون سنش بالا بود ولی خوب، واسه ما بد نشد

و چشمکی زد و به فریبرز خیره شد که با خنده حرفش را تایید می کرد. همانطور که از روی نیمکت بلند می شدم، بی توجه به مزخرفات آن دو، رو به ایرج گفتم:

-این دختره گلرخ ملکی چند روزه پیداش نیست

و با خنده گفتم:

-با اون چهار تا لاستیک پنچر چه خاکی تو سرش ریخته؟

قبل از اینکه ایرج چیزی بگوید، فریبرز به میان حرفش پرید:

-بابا ول این این نیم متری رو، به چه دردت می خوره آخه؟ عوضش اگه یکی دو شب پیشو با ما بودی حسابی سر حال میومدی

سرم را تکان دادم:

-بابا ببند اون فک بی صاحابتو، همچین با آب و تاب حرف می زنه هر کی ندونه فکر میکنه دختر شاه پریون مهمونش بوده، بدبختا درد و مرض می گیرین

حامد با لودگی گفت:

-چرت نگو داش، اگه به درد و مرض بود تا الان باید یکدوممون می گرفت، پس چی شد؟ اصلا همین ایرج، همین شازده پسر، این با هر دوتاشون بوده...

ایرج حرفش را قطع کرد:

-از من چرا مایه می ذاری بابا؟

سرم را چرخاندم و با غضب به ایرج زل زدم:

-خاک تو سر بی لیاقتت، چقدر فطرتت پایینه، تو که گفتی همه ی اینا دروغ بوده، گفتی با دختر فراری نمی پری، الحق که خری

و پا تند کردم و به سمت در خروجی دانشگاه رفتم. هر سه نفر به دنبالم دویدند، ایرج تقریبا به التماس افتاده بود:

-جون داداش یکی دوبار بوده،

و با تشر رو به حامد کرد:

-بگو دیگه، چرا نمی گی؟ یکی دوبار بوده یا نه

حامد خندید:

-گاو میش تو چی میگی؟ از هیکلت خجالت نمی کشی چاخان میگی؟ هر کی ندونه فکر می کنه چقدرم تو جلوی ایمان آر ناموسی داری

از دانشگاه بیرون آمدم و به سمت یکی از کوچه ها قدم برداشتم، ماشینم را داخل کوچه پس کوچه ها پارک کرده بودم. متوجه ی دو دختر جوان شدم که به سمتمان می آمدند، چشم از آنها گرفتم و به سمت دیگری نگاه کردم، خواستم مسیرم را کج کنم که ناگهان به سرعت سر چرخاندم. گلرخ بود، مطمئن بودم گلرخ است، آن دیگری هم دوستش بود، همانی که آن روز ایرج وسط ناز و ادایشان جفتک پرانی کرده بود. گلرخ هم مرا دید، با دیدنم قدمهایش کند شد و از دوستش عقب ماند. دوستش به سمتش چرخید و از او چیزی پرسید، گلرخ با سر به من اشاره زد، دخترک دوباره سر چرخاند و به گروه چهار نفره مان نگاه کرد. صدای خنده ی حامد را شنیدم:

-نیم متری رو،

و با دستش به شانه ام کوبید:

-آقا، داداش، مشتی، زیارت قبول

و صدای خنده ی هر سه نفرشان اوج گرفت. دخترک بازوی گلرخ را در دست گرفت و به دنبال خود کشید، چند قدم فاصله بینمان نبود، نگاهم روی صورت گلرخ ثابت ماند که سرش را پایین انداخته بود و به نظر می رسید چانه اش به سینه اش چسبیده. خیره نگاهش می کردم که با صدای دوستش، به خودم آمدم:

-آقا

پلک زدم و به دخترک توپر و سرخ و سفیدی زل زدم که چهره اش را فشن آرایش کرده بود، سر تکان دادم:

-هوم؟

صدای گلرخ را شنیدم:

-نه طناز، هیچ چی نگو

دخترک که حالا می دانستم اسمش طناز است با ناراحتی گفت:

-آخرش که چی؟ می خوای بازم دردسر درست بشه؟

و تند و سریع رو به من گفت:

-آقا چرا اینقدر دوستمو اذیت می کنین؟ کارتون درست نیست

صدای حامد و فریبرز را شنیدم:

-واااااااای، امــــــــــــــان

طناز لبهایش را روی هم فشرد:

-آقا خجالت داره، زورتون به یه دختر رسیده، برین با هم سن خودت کل بندازین

و آنقدر این جمله را با ناز و عشوه بر زبان آورد که بی اختیار دهانم از هم باز شد. با نگاه تحقیر آمیزی گفتم:

-تو رو آورده ضامنش بشی؟

و رو به او کردم که همچنان سرش را پایین انداخته بود:

-دختره ی زپرتی، تو که اینقدر ترسویی بیخود می کنی پا رو دم پسر مردم می ذاری

صدایش را شنیدم:

-من از تو نمی ترسم پسره ی لچک به سر، اون شلوارتو با دامن عوض کن،

خون جلوی چشمانم را گرفت، نفهمیدم چه کار می کنم، به سمتش پریدم و به آستین مانتو اش چسبیدم:

-چه زری زدی؟

صدای ایرج را شنیدم:

-ایمان آروم

با این حرف ایرج، جری شدم، تکانش دادم:

-بگو غلط کردم

صدایم بالا رفت:

-همین الان

دوباره تکانش دادم، طناز با ناراحتی گفت:

-چی کار می کنی؟

کسی از پشت دستم را کشید، سر چرخاندم:

-ولم کن

دوباره به سمتش چرخیدم و اینبار نگاه حیرت زده ام، روی صورتش ثابت ماند. گوشه ی لبش ترکیده بود، کنار پیشانی اش هم خراشیده شده بود. به چشمان درشتش زل زدم، دوباره به لب ترکیده اش نگاه کردم. نفهمیدم چطور این جمله به زبانم آمد:

-لبت چی شده؟

لبش، همان سمتی که ترکیده بود به نشانه ی پوزخند، به یک ور کج شد. دستش را عقب کشید و با نفرت نگاهم کرد:

-مرتیکه ی آشغال، ضعیف کش،

و از کنارم گذشت....

...........................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: